نوشته شده توسط : سعید

                            ....................................................................................................

 ....................................................................................................................................

................................................................

........................................

........................

........



:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 105
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : یک شنبه 9 / 10 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

*

امشب در دشت شعله ها هستم.در دیار زبانه ها امشب در مسافر خانه ی مرگم با اجساد باد کرده ارزوها .امشب در رفیع ترین قله ی تنهایی به سر می برم و در گم نام ترین محله ها. امشب بر دروازه دوزخ همراه با گناهی معصوم که اسمش را عشق گذاشته اند ایستاده ام.امشب در گورستان کهنه ی خاطراتم در ستون اه ها هستم .امشب در کوچه های سرگردانی در فراموشی خیالم .امشب بی ستاره ترین شب اسمان را در بی نورترین سیاهچالهای تقدیر نظاره می کنم .امشب جسمم را در سر اغاز روحم به جا گذاشته ام و در بیراهه های اندوه قدم می زنم.راستی این کیست که بر سرگذشت خویش می گرید و در این ترنم دلگیر این چه قصه ای است .شب از نیمه شب گذشته اما حکایت دل همچنان باقی است و غم نامه ای پر زمزمه جاری است.ای زیباترین قصه ی اندیشه ام 

دوستت دارم 

 

*

ان وقت که تو را در پس کوچه های خیالم جستجو می کردم ان زمان تو رویایی بیش نبودی رویایی از عشق. رویایی که من شب و روزم رابا ان سپری می کردم .رویایی که دوست داشتم فقط در ذهن من باشد .ان وقت ان قدر در کوچه های دلم جستجو کردم تا بتوانم تو را بیابم .وقتی به خود امدم تو را در جلوی چشمانم احساس کردم .با تمام وجود دوستت داشتم ولی چگونه بیان می کردم .مثل چشمه ی خشکی بودم که فقط تنهایی و خاطره ی اب بودن به ان دلگرمی می داد .بگذار برایت بگویم که چگونه و در چه شرایطی بدون تو زندگی را سپری کردم .وقتی که قلبم گفت دوستش بداردیگر چه می توانستم انجام دهم .در گذشته های دور ان لحظه ای که در دیار و کویر تنهایی بودم زندگی و زیستن هیچ مفهومی برایم نداشت ان وقت معنی واقعی عشق را درک نمی کردم وبدون هیچ دغدغه ای زندگی را پشت سر می گذاشتم.روزها برایم شیرین می گذرند و شبها در تارکی و به یاد تنها مونسم می افتم به یاد تو که زندگی بدون اندیشه ام را متلاشی ساختی و مرا در رویاهای خود غرق نمودی .تو بودی که مرا در دریای عشق خود شناورکردی .به راستی که زندگی با عشق رنگ و بوی دیگری دارد…

 

*

اگه کوه باشی بلندی

اگه دریا باشی خروشانی

اگه رود باشی روانی

اگه خورشید باشی پر حرارتی

اگه ادم باشی یه نظریه میدی تو قسمت نظرات    . . . . 

 

 

.                                                                           



:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 4 / 8 / 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد